بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
کل بازدید : 18096
کل یادداشتها ها : 13
در غروب روزگارم در حسرت نگاه مهربانت به باغ تنهایی و غربت قدم گذاشتم..
چون تو گفتی بیا, امدم, امدم تا با تو باران را ببویم و بفهمم. امدم تا تو مرهم زخم کهنه ی قلبم باشی..
ای عزیزی که صدایت لحظه ها را به بوی بهار پیوند میزند...وقتی پر پرواز دراوردی و رفتی ماه شبهایم با دیگر ستاره ها همنشین شد..
لحظه هایم سوخت وقاب دل از شکوفه های ارزو خالی شد..
چرا رفتی؟؟؟؟؟ چرا نگاهت را از پنجره ی خشک کوچه ی وجودم برداشتی و بی صدا وداع کردی؟؟؟؟
صدای پرستوها را میشنوم که از تو یاد میکنند..
اکنون بغض شکسته را در گلویم قربانی خواهم کرد تا به حرمت تو هرگز نبارد..
ای شاهزاده روح و خیالم ,اگر از سرزمین خسته دلم گذشتی , به حرمت خدا و عشق , سلام همه ی خسته هارا پاسخگو باش..!!!
(تقدیم به کسی که دوستش دارم و از او بیزارم...)